معنی گنج حکمت همت فارسی یازدهم

**معنی حکایت «گنج حکمت» از صفحه ۱۶ کتاب فارسی یازدهم**

در این داستان، مردی ثروتمند و مال‌اندوز، تمام زندگی خود را صرف جمع‌آوری ثروت و گنج کرد. او دائماً در فکر افزایش دارایی‌هایش بود و هیچ گاه از آنچه داشت، احساس رضایت نمی‌کرد.

سرانجام روزی فرا رسید که عمرش به پایان رسید. او از این دنیا رفت، اما تمام گنج‌هایی را که با این همه حرص و طمع جمع کرده بود، در همین دنیا رها کرد و هیچ‌چیز با خود نبرد.

در پایان داستان، این پند و اندرز داده می‌شود که:
ای خردمند! تو نیز مانند آن مرد، خود را اسیر و زندانی دنیا و ثروت آن نکن. زیرا این گنج‌ها فانی و گذرا هستند و روزی تو را تنها خواهند گذاشت.

معنی گنج حکمت همت فارسی یازدهم

**عنوان درس: گنج حکمت**
**موضوع: درک معنای واژه‌ها و مفهوم شعر**

در این بخش، می‌خواهیم با معنای واژه‌ها و مفهوم شعر آشنا شویم. هدف این است که بتوانیم کلمات و عبارات را به خوبی درک کنیم و با تحلیل آن‌ها، پیام اصلی شعر را بفهمیم.
با یادگیری معنی واژه‌ها و ترکیبات به‌کاررفته در شعر، می‌توانیم بهتر با احساس و اندیشه شاعر همراه شویم و لذت بیشتری از خوانش شعر ببریم.
این درس به ما کمک می‌کند تا نه تنها با زبان شعر بهتر ارتباط برقرار کنیم، بلکه درک عمیق‌تری از ادبیات و زیبایی‌های آن پیدا کنیم.

معنی حکایت صفحه ۱۶ فارسی یازدهم

مورچه‌ای را مشاهده کردند که با قدرت و عزمی راسخ، ملخی را که ده برابر از خودش بزرگ‌تر بود، حمل می‌کرد. همه با شگفتی پرسیدند: «چطور ممکن است این مورچه چنین بار سنگینی را به دوش بکشد؟»

مورچه وقتی این حرف را شنید، لبخندی زد و پاسخ داد: «افراد بلندهمت، بار مسئولیت را با اراده محکم و روحیه جوانمردی خود جابه‌جا می‌کنند، نه با تکیه بر توان بدنیِ صرف.»

🔍 **بررسی زبانی:**
– گران: سنگین
– همّت: اراده و عزم بلند
– حمیّت: غیرت، جوانمردی
– تعداد جمله‌ها: یازده جمله

✍️ **بررسی ادبی:**
– «کمر بستن»: کنایه از آمادگی کامل
– «نیروی همّت» و «بازوی حمیّت»: ترکیب‌های استعاری
– دادن ویژگی‌های انسانی به مورچه: تشخیص و استعاره

معنی صفحه ۱۷ فارسی یازدهم

در روز دوشنبه، امیر مسعود پیش از طلوع آفتاب، سوار اسب شد و به همراه پرندگان شکاری، یوزپلنگ‌ها، خدمتکاران، نزدیکان و نوازندگان، به کنار رود هیرمند رفت. آنان تا پیش از ظهر به شکار پرداختند. سپس به ساحل رود بازگشتند و در آنجا چادرها و سایه‌بان‌هایی برایشان برپا کردند.

به طور تصادفی، پس از نماز ظهر، امیر فرمان داد تا قایق‌ها را حاضر کنند. ده قایق کوچک آوردند. یکی از آن‌ها که بزرگ‌تر بود، برای استراحت او آماده شد؛ در آن بسترهایی گستردند و سایه‌بانی بر آن نصب کردند. امیر سوار آن قایق شد و همراهانش نیز در قایق‌های دیگر جای گرفتند. ناگهان متوجه شدند که به دلیل فشار آب، قایق در حال پر شدن و شکستن است. در این لحظه فهمیدند که نزدیک است قایق غرق شود. فریاد و هیاهو برخاست و همه به تکاپو افتادند. امیر برخاست و خوشبختانه قایق‌های دیگر به او نزدیک بودند. هفت یا هشت نفر به آب پریدند، امیر را گرفتند و به قایق دیگری رساندند. امیر به شدت مجروح شد و پای راستش به گونه‌ای آسیب دید که یک لایه از پوست و گوشت آن کنده شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود، رحم کرد و بدین ترتیب، آن جشن و شادی بزرگ به تاریکی گرایید. هنگامی که امیر به قایق رسید، قایق‌ها را به حرکت درآوردند و به ساحل رود هیرمند بازگرداندند.

امیر که از مرگ نجات یافته بود، به چادر خود رفت و لباس‌هایش را عوض کرد. او خیس و ناتوان بود. سپس سوار اسب شد و به سرعت به سوی کاخ شتافت؛ زیرا خبری ناخوشایند در اردوگاه پیچیده بود و نگرانی و آشفتگی بزرگی به وجود آمده بود. بزرگان و وزیر به استقبال او آمدند. هنگامی که پادشاه را سالم یافتند، سپاهیان و مردم فریاد شادی سر داده و دعا کردند و آنقدر صدقه دادند که شمارش آن ممکن نبود.

روز بعد، امیر دستور داد نامه‌هایی به غزنین و همه مناطق کشور نوشته شود و در آن، این رویداد بزرگ و دشوار و سلامتی پس از آن را به همگان اطلاع دهند. همچنین فرمان داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در دیگر سرزمین‌ها، به نیازمندان داده شود تا شکر این نعمت را به جای آورند. نامه‌ها نوشته شد و با امضای او تأیید گردید و سپس قاصدان شادخبر راهی مناطق شدند.

روز پنج‌شنبه، امیر دچار تب شد؛ تب سوزان و دوره‌ای که آنقدر شدید بود که نمی‌توانست غذایی تحمل کند.

معنی صفحه ۱۸ فارسی یازدهم

امیر مسعود در روز پنجشنبه دچار تب شدیدی شد و سردرد او به قدری بود که دیگر کسی را به حضور نمی‌پذیرفت. به همین دلیل، جز پزشکان و چند خدمتکار مرد و زن، کسی او را نمی‌دید. مردم سخت نگران بودند و نمی‌دانستند چه اتفاقی خواهد افتاد.

از زمانی که این بیماری پیش آمد، بونصر نامه‌های رسیده را خلاصه‌نویسی می‌کرد و مطالبی که حاوی خبر ناخوشایندی نبود، توسط من به اندرون فرستاده می‌شد. من آن نوشته‌ها را به آغاجی، خادم مخصوص، می‌دادم و پاسخ‌ها را نیز سریع بازمی‌گرداندم. در این مدت، من امیر را نمی‌دیدم تا اینکه نامه‌هایی از پسران علی‌تکین رسید. من خلاصه آن نامه‌ها را که حاوی خبری خوش بود، به دربار بردم. آغاجی نامه را گرفت و نزد امیر برد. پس از یک ساعت، بیرون آمد و گفت: «ای ابوالفضل! امیر تو را فرا می‌خواند.»

به نزد امیر رفتم. دیدم که اتاق را تاریک کرده‌اند و پرده‌های کتانی خیس آویزان کرده‌اند. شاخه‌های زیادی در اتاق چیده بودند و روی آن‌ها کاسه‌های بزرگی پر از یخ گذاشته بودند. امیر را دیدم که روی تخت نشسته بود، پیراهنی نازک بر تن داشت و گردنبندی از کافور به گردن آویخته بود. طبیب او، بوالعلا، نیز پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت: «به بونصر بگو امروز حالم خوب است و در این دو سه روز آینده، اجازه ملاقات داده شود؛ چون بیماری و تبم کاملاً از بین رفته است.» من بازگشتم و این خبر را به بونصر رساندم. او بسیار خوشحال شد و خداوند را برای سلامتی امیر شکر کرد. سپس نامه‌ای نوشت و من آن را نزد آغاجی بردم و دوباره اجازه حضور یافتم. امیر نامه را خواند، قلم و دوات خواست و آن را امضا کرد. سپس گفت: «وقتی نامه‌ها فرستاده شد، تو بازگرد چون پیامی برای بونصر دارم تا به تو برسانم.» گفتم: «چنین خواهم کرد.» و با نامه امضا شده بازگشتم و همه جریان را برای بونصر تعریف کردم.

این مرد بزرگ و نویسنده توانا، با شادی به کار نوشتن پرداخت و تا پیش از نماز ظهر، کارهای مهم را به پایان رساند و پیک‌ها و سواران را روانه کرد. سپس نامه‌ای کوتاه به امیر نوشت و تمام اقدامات خود را در آن شرح داد و آن را به من سپرد.

نامه را بردم و پس از کسب اجازه، به حضور امیر رساندم. امیر آن را خواند و گفت: «خوب شد.» سپس به آغاجی دستور داد: «کیسه‌ها را بیاور!» و به من گفت: «این‌ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خُردشده است. به بونصر بگو این طلاها از غنایم جنگ هندوستان است که پدرم آورده و ما بت‌های طلایی را شکسته، ذوب کرده و قطعه‌قطعه کرده‌ایم. این مال، حلال‌ترین اموال است. در هر سفری که پیش می‌آید، از این طلاها برای ما می‌آورند تا اگر خواستیم صدقه بدهیم، بدون هیچ شک و شبهه ای از مال حلال باشد. شنیده‌ایم که قاضی شهر بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر، زندگی بسیار سختی دارند و از کسی چیزی قبول نمی‌کنند و تنها زمین کوچکی در اختیار دارند. یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر بده تا با آن زمین حلالی بخرند و زندگی آسان‌تری داشته باشند. ما نیز با این کار، بخشی از شکر سلامتی که به ما بازگردانده شده را به جای آورده‌ایم.»

معنی صفحه ۲۰ فارسی یازدهم

من کیسه‌ها را گرفتم و پیش بونصر بردم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. او برای امیر دعا کرد و گفت: «امیر این کار بسیار خوب و به موقعی انجام داده. شنیده‌ام که بوالحسن و پسرش گاهی حتی به ده درهم هم محتاج می‌شوند.» سپس بونصر به خانه برگشت و کیسه‌ها را با خود برد. بعد از نماز، فردی را فرستاد تا قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کند. وقتی آن دو آمدند، بونصر پیام امیر را به قاضی رساند.

قاضی بسیار برای امیر دعا کرد و گفت: «این هدیه مایه افتخار من است. اما من آن را می‌پذیرم و پس می‌دهم چون به آن نیازی ندارم. روز قیامت نزدیک است و من نمی‌توانم حساب این ثروت را پس بدهم. نمی‌گویم که اصلاً نیازمند نیستم، اما به آنچه دارم – هرچند کم است – قانعم. گناه و عذاب این مال به چه کارم می‌آید؟»

بونصر گفت: «سبحان الله! این طلاهایی که سلطان محمود با جنگ از بتخانه‌ها آورده و بت‌ها را شکسته، و خلیفه مسلمانان گرفتن آن را حلال می‌داند، شما آن را نمی‌پذیرید؟»

قاضی پاسخ داد: «عمر امیر دراز باد! وضع خلیفه متفاوت است، چون او حاکم سرزمین است. شما با امیر محمود در جنگ‌ها بوده‌اید، اما من نبوده‌ام. برای من روشن نیست که آن جنگ‌ها بر اساس روش پیامبر بوده یا نه. من این هدیه را نمی‌پذیرم و مسئولیتش را به عهده نمی‌گیرم.»

بونصر گفت: «اگر خودت نمی‌پذیری، به شاگردانت یا نیازمندان و درویشان بده.»

قاضی پاسخ داد: «من هیچ نیازمندی در بست نمی‌شناسم که بتوان به او این طلاها را داد. دیگر چه کاری است که دیگری طلا را ببرد و من در قیامت بازخواست شوم؟ به هیچ وجه این مسئولیت را نمی‌پذیرم.»

بونصر به پسر قاضی گفت: «تو سهم خودت را بردار.»

پسر قاضی گفت: «زندگی خواجه بزرگ دراز باد! من هم فرزند همین پدرم که این سخنان را گفت و دانش را از او آموخته‌ام. اگر حتی یک روز او را می‌دیدم و اخلاقش را می‌شناختم، واجب بود که تمام عمر از او پیروی کنم، چه برسد که سال‌ها او را دیده‌ام. من هم از حسابرسی و پرسش روز قیامت می‌ترسم، همانطور که او می‌ترسد. آنچه از مال بی‌ارزش دنیا دارم، کم است اما حلال است و برایم کافی است. به بیشتر از آن نیاز ندارم.»

بونصر گفت: «خدا شما را پاداش دهد! چه بزرگوارید شما دو نفر!» و گریه کرد و آنها را بازگرداند. تمام آن روز در فکر بود و از این ماجرا سخن می‌گفت. فردای آن روز، نامه‌ای به امیر نوشت و ماجرا را توضیح داد و طلاها را پس فرستاد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن