معنی ضرب المثل ” سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی “

همه چیز درباره مفهوم ضرب‌المثل “سرم را سرسری متراش، ای آقای سلمانی” ✂️

این ضرب‌المثل به ما یادآوری می‌کند که هر کسی در زندگی‌اش موقعیت و جایگاهی دارد. همان‌طور که یک سلمانی باید با دقت و توجه به کارش برسد، هر کس هم در زندگی شخصی و اجتماعی خودش دارای امکانات، داشته‌ها و موقعیت‌هایی است که باید به آن‌ها توجه کند.

معنای اصلی این سخن این است: “تو فقط به کار خودت برس و بی‌جهت به ما توصیه نکن، چون ما هم برای خودمان فکر و برنامه داریم.” این مثل زمانی به کار می‌رود که کسی می‌خواهد بدون در نظر گرفتن شرایط ما، برای زندگیمان نسخه بپیچد.

ضرب المثل سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی

در این بخش، به بررسی معنای دقیق، مفهوم و ریشه‌ی این ضرب‌المثل ایرانی می‌پردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.

معنی ضرب المثل سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی

این عبارت زمانی به کار می‌رود که شخصی در یک مکان ناآشنا و در میان غریبه‌ها باشد و بخواهد به دیگران نشان دهد که در شهر و دیار خودش فرد شناخته‌شده و مهمی است. در واقع منظور این است که بگوید: “من در زادگاه خودم شخص معروف و بزرگی هستم.”

داستان ضرب المثل

در سرزمینی دور، پادشاهی دانا و نیکوکار به نام ابراهیم ادهم زندگی می‌کرد. او که پادشاه بلخ بود، همیشه دلش می‌خواست از زندگی واقعی مردمش با خبر شود. برای همین، یک روز تصمیم گرفت در لباسی ساده و ناشناس، به شهرها و روستاهای قلمروش سفر کند.

در این سفرهای ناشناس، او مانند یک فرد عادی کار می‌کرد و با پولی که به دست می‌آورد، زندگی می‌کرد. از این راه، هم مخارجش را تأمین می‌کرد و هم از مشکلات و سختی‌های مردم مطلع می‌شد.

در همین زمان، خانواده پادشاه در قصر از ناپدید شدن طولانی او نگران شدند. آن‌ها به تمام مأموران دستور دادند تا در هر شهری به جستجوی او بپردازند و اعلام کردند که هر کس ابراهیم ادهم را پیدا کند، با صندوقی پر از طلا و جواهر پاداش بزرگی خواهد گرفت.

ابراهیم مدتی بود که در سفر بود. موهایش بسیار بلند و ژولیده شده بود، اما دیگر پولی نداشت تا به سلمانی برود. روزی به یک مغازه سلمانی رفت و به صاحب مغازه گفت: «لطفاً موهای مرا کوتاه کن. الان پول ندارم، اما قول می‌دهم بعداً حتماً پولت را بدهم.»

سلمانی با خشونت درخواست او را رد کرد و گفت: «این مغازه نسیه کار نمی‌کند. موهای تو خیلی بلند است و وقت زیادی می‌گیرد. برو جای دیگری!» شاگرد جوان سلمانی دلش برای مرد فقیر سوخت و اجازه خواست که او را رایگان اصلاح کند، اما استادش تهدید کرد که اگر این کار را بکند، او را از مغازه اخراج می‌کند.

شاگرد که نیت خوبی داشت، تصمیم گرفت در خفا به این مرد کمک کند. از مغازه بیرون آمد و به ابراهیم گفت: «بیا به میدان شهر برویم، من در آنجا موهایت را اصلاح می‌کنم.» در میدان شهر، ابراهیم روی یک تخته سنگ نشست و شاگرد مشغول کار شد.

درست در میانۀ کار، مأموران پادشاه با صدای بلند در میدان اعلام کردند: «هر کس جای ابراهیم پادشاه را بداند، این صندوق پر از جواهر مال او خواهد بود!»

ابراهیم رو به شاگرد جوان کرد و گفت: «برو پیش مأموران و بگو که من ابراهیم ادهم هستم. تو صندوق جواهر را به عنوان پاداش بگیر.» شاگرد که شگفت‌زده شده بود، خبر را به مأموران داد. آن‌ها ابراهیم را شناختند و شاگرد مهربان صندوق جواهر را دریافت کرد. در همین حال، سلمانی بداخلاق از کرده خود پشیمان شد، اما فرصتی را که از دست داده بود، دیگر به دست نمی‌آورد.

⭕️ این داستان به افرادی اشاره می‌کند که با وجود مقام و شخصیت بالا، گاهی در موقعیتی قرار می‌گیرند که کسی آن‌ها را نمی‌شناسد و به همین دلیل، ممکن است مورد بی‌احترامی یا سوءظن دیگران واقع شوند.

اختصاصی-آرین لوتوس
ضرب‌المثل با کلمه “سر”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن