معنی ضرب المثل ” توانگری به هنر است نه به مال “

همه چیز درباره مفهوم این ضرب المثل: ثروتمند بودن به هنر و مهارت تو بستگی دارد، نه به مقدار پولی که داری؛ و بزرگ و respected بودن هم به خرد و عقل تو مربوط است، نه به سن و سالت.
این حکمت زیبا به ما یادآوری میکند که ارزش واقعی یک انسان در داراییهای مادی او نیست، بلکه در استعدادها، مهارتها و هنری است که دارد. همچنین، بزرگی و احترام یک فرد به میزان دانش و خرد اوست، نه به تعداد سالهایی که عمر کرده است.
به بیان دیگر، ممکن است یک نفر پول زیادی داشته باشد، اما اگر مهارت و هنری نداشته باشد، نمیتوان او را فردی توانا و ثروتمند به معنای واقعی دانست. از طرفی، یک فرد مسن اگر عقل و درایت نداشته باشد، نمیتواند ادعای بزرگی کند. در مقابل، یک جوان خردمند میتواند بسیار مورد احترام باشد.
این ضرب المثل به ما میگوید که برای ارزشمند بودن، باید روی پرورش استعدادهای خود و افزایش داناییمان تمرکز کنیم، نه اینکه فقط به جمعآوری ثروت یا گذر زمان فکر کنیم.

در این بخش به بررسی مفهوم یکی از ضربالمثلهای زیبا و پرمعنی از کتاب گلستان سعدی میپردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل
ثروت واقعی به هنر و مهارت انسان است، نه به پول و دارایی؛ و بزرگی هر فرد به خرد و عقل اوست، نه به سن و سالش.
این سخن پرمعنی از داستانی برگرفته شده که سعدی بزرگ در کتاب گلستان خود بیان کرده است. در ادامه، ابتدا متن اصلی این حکایت را میخوانیم و سپس چکیدهای از آن ارائه میشود:
حکایت توانگری به هنر است نه به مال
در خانه اغلمش، جوانی از خاندانی اصیل را دیدم که هوش و درک و فراستش بینظیر بود. از همان دوران کودکی، نشانههای بزرگی در پیشانی او آشکار بود و گویی ستارهای بلندبالا بر فراز سرش از نبوغش میدرخشید.
به طور خلاصه، مورد توجه سلطان قرار گرفت؛ زیرا هم زیبایی ظاهری داشت و هم زیبایی باطنی. خردمندان همیشه گفتهاند: ثروت واقعی به هنر است، نه به مال، و بزرگی به خرد است، نه به سن.
همنوعانش بر مقام او حسادت ورزیدند و او را به خیانت متهم کردند و تلاش بیهودهای برای کشتنش انجام دادند.
*دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست*
سلطان از او پرسید: دلیل این دشمنی آنان با تو چیست؟
او پاسخ داد: در سایه لطف و حکومت شما، من همه را راضی نگه داشتم، به جز حسود را که راضی نمیشود مگر با نابودی نعمت من. و خداوندگارا، اقبال و دولت همیشه از آن تو باد.
*توانم آنکه نیازارم اندرون کسی*
*حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است*
*بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست*
*که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست*
*شوربختان به آرزو خواهند*
*مقبلان را زوال نعمت و جاه*
*گر نبیند به روز شپّره چشم*
*چشمه آفتاب را چه گناه*
*راست خواهی هزار چشم چنان*
*کور بهتر که آفتاب سیاه*
خلاصه ای از معنی و مفهوم حکایت
پسر یک فرمانده، جوانی ثروتمند و خردمند بود. با اینکه سن زیادی نداشت، از دانش و هنر زیادی برخوردار بود. پادشاه او را به دربار خود دعوت کرد، چون هم چهرهای زیبا داشت و هم دلی پاک و اندیشهای نیک. افرادی که به او حسادت میورزیدند، میخواستند او را از میان بردارند؛ برای همین، به دروغ او را به کارهای نادرست متهم میکردند.
اما پادشاه که آن پسر فرمانده را به خوبی میشناخت و به پاکی و درستکاری او ایمان داشت، هیچگاه او را مجازات نکرد. در نتیجه، تمام تلاشهای دشمنان بیفایده ماند. روزی پادشاه از او پرسید: «چرا این افراد با تو دشمنی میکنند؟»
پسر پاسخ داد: «من تا به حال توانستهام دل همه را به دست آورم، به جز حسودان. دلیل دشمنی آنها فقط و فقط حسادت است و چیزی جز از دست رفتن نعمتهای من، آنها را خوشحال نمیکند.
و درمان حسادت، تنها با مرگ فرد حسود ممکن است!»
> با عقل میتوان به هر مشکلی راه حل یافت.




























